خاطر ما و خاطره

حمید اصلانیان
beautifuldreams1002@yahoo.com

تقديم شد به عباس معروفی
برای سال بلوا


سر در خانه هنوز ياس داشت که می آمد و روی ديوارهای کاهگلی باغ گم می شد. نعل زنگ زده و سياه آويخته به آن را هم به ياد داشتم. ياد آن سالها که شهر شلوغ شده بود وآزان و امنيه با لباس فرم و چوب و چماق در دست، روی اسب های سفيد و خاکستری سنگفرش خيابان را به صدا در می آوردند. آن سالها يک فکر احمقانه بود که می خواست بخت و اقبال را با تکه های آهن آويخته به در خانه ها وارد زندگی و تقدير آدم کند. از آن سال تا به اين سال هم انگار هيچ فرقی نکرده باشد؛ بوی ياس و نعل روی درها. خوب که نگاه می کردم می ديدم چقدر حسرت که پشت اين سال ها رها نکرده بودم.
کلون در را که زدم عقب ايستادم و به ياس ها نگاه کردم. غلبم می خواست پوست سينه ام را بشکافد و بيرون بزند. می خواست به احترام تمام خاطراتی که پشت پايم رها کرده بودم، يک قدری احساس خجالت نمايد، يا دست کم طوری وانمود کند که می خواهد اگر که بشود، از پس يک خروار حرف که در تمام اين مدت روی هم تلمبار شده بربيايد.
شايد هم اين طور نبود. شايد هم می توانست که همانطور در عکس تمام گذشته ها خيره نگاه کند و بگويد که راه ديگری برای برگزيدن وجود نداشته است.
به خيابان نگاه کردم. جای سنگفرش دو وجبی شش ضلعی خاکستری را داده بودند به آسفالت سياه و بر آمده. ياد سيمين افتادم که چه سال ها در اين خيابان و کوی و برزن، پشت اين ديوارهای کاهگلی، قدم به قدم راه را گز می کرديم و دل خوش بوديم که می شود اگر که خواست به همه چيز رسيد و گذاشت که تمام اين خوشی هايی که کنارمان هست و احساسشان می کنيم تا ابد بپايد. شايد اگر آن روزها خوب به صرافت می افتادم که هيچ چيز تابت نيست نمی گذاشتم که سال های فراوان جواني ام را متل غنچه در دست خود پرپر کنم.
مادر سيمين دست دخترش را که ميگذاشت در دست هايم می گفت: مواظب باش خودش را گلی نکند! از اين جا هم دور نشويد و موقع آمدن سرهنگ حتما خانه باشيد. تو که مواظبش هستی؟ خيالم راحت باشد؟
و من چنان آن دست های سفيد گرم را نگه می داشتم که تا سر فلکه نرسيدهصدايش درمی آمد.ملتفت نبودم که يکباره همه آن آهنگ های زيبا باد می شود و با باد می رود.
سيمين که رفت خارج، زندگی رنگ و بويش را از دست داد. تا مدت ها نمی توانستم باور کنم، تنها دختری که به او عشق می ورزيدم، تنها خاطره ی تابت از ساليان متمادی بی حاصل زيستنو ميان آمان و زمين غوطه خوردن، متل يک صدای ناهمگون از کنارم بگذرد، بپيچد و برود. شايد تا لحظه رفتن شک داشتم که درست و حسابی گرفتارش شده ام. هنوز هم که ياد آن صدای محزون و لطيف، آن اندام باريک و آن چهره ی رنگ پريده می افتم باورم نمی شود، تنها به خاطر آنکه تصويری از يک عشق کودکانه در ذهنم نقش بسته بود پا به پای تقدير تا به کجا کشيده شوم!
در که با جيرجير بلندی باز شد، تصوير زنی در چشمانم مجسم گرديد؛ تجسم ناپايدار خاطره ای دور! می توانستم باور کنم، در ورای اين چهره ی زرد و شکسته، دختری قرار دارد که سال هاست چون يک مفهوم، يک علامت سوال يا يک دليل ساده برای جستجو، زندگی ام را رقم زده است.

حوض جلبک زده را که دور زديم هنوز کلمه ای بر زبان نياورده بود. تنها سرش پايين بود و می شد از تک تک قدمهايش که آرام و باوقار جلو می رفت پی برد که به جبران تمام سال های جوانی، در ورای يک غرور کهنه، سنگين و شکسته گام برمی دارد.
درست که نگاه می کردم می ديدم که تمام خشت های اين خانه برايم خاطره ای را بازگو می کند. آنقدر برايم مقدس بود که با احتياط گام بر می داشتم. يک سکوت ديرين، يک لايه خاک لطيف همه جايش را فراگرفته بود. خانه، شايد يک اتفاق
بود که برايم حرف می زد. درست بالای پله ها زل زدم به چشم هايش. گفت:- حالا؟
گفتم چقدرکه دنبالت نگشته ام! رفتی و نگفتی چطور می شود اين همه خاطره، اين همه تصوير و اين نگاه را فراموش کرد.
ناباورانه نگاهم می کرد. عطر عجيبی به مشامم می رسيد. فکر می کردم ميان اين سياه و سفيد و سرخ و لاجوری، ميان اين همه طرح و نقش،
قصه ای شايد رخ می دهد که سرنوشت مرا و تقدير مرا رقم می زند، بی آنکه در آن نقشی داشته باشم.
گفت:- هيچ جای شهر ديگر آن عطر و بو را ندارد. انگار يک مشت خاک مرده پاشيده اند همه جايش . نمی دانم کجاست آن خاکی که سال ها در آن زندگی کرده بوديم. کجا رفته آن ديوارهای کاهگلی و باغ و چشمه ای که شور و شوق کودکی مان را می ديد و در خود نگه می داشت.
گفتم:- تو خاکت را گم کرده ای و من حال و هوای همه زندگی ام را. حالا هم آمده ام وارت خاطرات گذشته، يک چند لحظه ای اشک بريزم. خرما و حلوا و چای که آماده کرده ای؟
گفت:- حافظ که کشته شد آمدم ايران. آنجا ديگر
دستمايه ای برای نگه داشتنم نداشت. خيلی سراغت را گرفتم. همه يک جوری می دانستند و نمی دانستند که اين همه سال کجا بوده ای و چه می کردی.
گفتم چرا حافظ کشته شد و انديشيدم حافظ که کشته شد آمد ايران چون ديگر دستمايه ای برای ماندنش نداشت و اين همه سال همه خبری از من داشتند و نداشتند.
چهل بار به خدا قسمش داده بودم حالا که می روی لا اقل بگو آيا واقعا عشقی به من در دلت روشن است يا تمام آنچه که خيال می کردم تنها يک احساس ساده و خام و گنگ بوده است. فقط لبخند می زد، زل می زد به چشم هايم و می گفت:- چقدرتو ساده ای! درست متل آن روزهايی که با گِل خانه درست می کرديم. يادت هست روی بامش را می خواستی گـل بچينی، من می گفتم اين کار دخترهاست؟
گل ها را می گرفت و روی خانه گلی مان می چيد. بعد بايد که من عقب می ايستادم و می گفتم که چقدر خانه مان زيبا شده و چقدر خوب است
که خانه را با گل من بسازم و سقفش را با گل تو زيبا کنی. دل خوش بود که بگويد هطچ خانه ی گلی بدون گل رنگ و رونقی ندارد.
گلاب پاش روی رف را جابجا کرد. آنجا که عکس پدر و مادرش پشت يک لايه خاک روی دطوار بی حرکت جلو را نظاره می کرد. پدرش با آن سبيل چرب و سياه و موهايی که به يک طرف شانه خورده بود طوری نگاه می کرد که انگار يک صد نفر آتشبار منتظر فرمان شليک او هستند. در آن خاک و گل و دود وآتش همیشه لباسهایش مرتب بودو روی اسب خاکستری اش که می نشست چنان با وقار قامتش را راست می کرد که بدون نگاه به تفنگ و لباس فرم ابهتش آدم را می گرفت. آن روزها از او حساب می بردم. هنوز هم صدايش در گوشم طنين می اندازد که "به راست که می گويم، بچه، آن هيکل صاحاب
مرده ات را بکش بالا و گردنت را تراز کن! اينطوری."
و خودش سيخ می ايستاد و به جلو خيره می ماند. خيال می کردم کارم را که درست انجام دهم پاداشی برايم گذاشته کنار. هيچ وقت هم اين را نفهميدم چون تازه داشت آداب نظامی دستم می آمد که قضيه مرگ مهرداد پيش آمد و پس از آن هم ديگر به فرمان او صاف نا يستادم و چپ و راست نرفتم. پس از مرگ مهرداد، همه می گفتند تيمسار بهرامی پشت سرش حکم بسته است.خودش که حرفی راجع به اين موضوع نمی زد. نه می گفت که او حکم تيرباران را داده نه انکارش می کرد.
تنها چيزی که به زبان می آورد اين بود که مهرداد پايش را از گليمش درازتر کرده بود. اين هم معنايی ندارد. چه کسی گفته که تنها روی اين حرف مردم را قاتل خواند؟
سيمين گلاب کف دستش ريخت و بو کرد. عطر گل محمدی بلند شد و اطرافم گشت. گفتم:- به خاطر چه چطزی غرور مرا زير پا گذاشتی و رفتی؟
چادرش آزاد شده بود و می توانستم از ميان آن لباس سياه و بلندش را که تا زير زانو می آمد ببينم.جواب داد:
- تو خيلی چيزها را نمی فهمی. مثل آن روزها همه اش خيال می کنی که ماه و خورشيد هم فقط برای خاطر توست که می آيدو می رود.
خيال می کردم که همه ی ما، من و سيمين و مادر
و پدرش و خاتون و همه و همه از يک حادته واحد به دنيا آمده ايم و سرنوشت مان طوری پيوند خورده است که تا به ابد وابسته به هم زندگی خواهيم کرد. اين شد که دنبالش تا آن ور دنيا رفتم و باز آمدم. اين جا حال و هوای انديشيدن به همه چيز، به درستی و نادرستی افکار و اوهامم گذشته که اکنون بيش از يک خاطره می ارزد وجود دارد. گفتم:
- حافظ چطور کشته شد؟
- قضيه اش مال همان لحظه ی رفتن به خارج بود. يعنی من وارد جريانی شده بودم که خودم درست نمی دانستم چيست و به کجا می کشد. شايد هم تنها به اين خاطر بود که عاشق حافظ شدم چون خيال می کردم بدون من پوچ و خالی است وتوانی برای زيستن در اين زندگی و محيط ندارد.
- و خيال می کردی من بدون تو قادر به زندگيم؟ - حالا که زنده هستی و حالت هم خوب است!
- تو فقط به چهره ها نگاه می کنی.
گفت: - خنده دار است که اين حرف را می زنی. تو اگر اندکی به قلب من و به خواسته ام فکر می کردی تا آن سوی دنيا دنبالم نمی آمدی تا مجبور باشيم متل يک زندانی فراری همه جا اطرافمان را بپاييم.
- پس تو می دانستی که من تا آنجا آمده ام؟
- حافظ خبر داد. آن وقت ها آقای اسفندياری رابط او با ايران بود. هم او بود که خبر داد آمده ای سوئد. هم او بود که جای حافظ را لو داد. فقط وقت مردن که رسيد حافظ از لانه اش آمد بيرون. خيلی ساده بود که به همه اعتماد می کرد. شايد بايد خيلی پيش تر از ين ها در همين ايران به دامش می انداختند.
شايد هم من ساده بودم که خيال می کردم می شود ساده بود و به سادگی همه ی چيزهایی را که در زندگی خواهانش هستی بدست آوری. حافظ از اولش هم برای من مثل يک کابوس بود. موجودی که هم به او حسادت می ورزيدم و هم نسبت به او و هم نسبت به صبر و شکيبايي اش در اين زندگی کابوس وار و اين رنج و مشقت هميشه در فرار بودن احترام قائل بودم. سيمين گويی که می دانست به چه می انديشم، گفت:
- تو هيچ وقت نخواستي به چيزی درست نگاه کنی. هميشه دوست داشتی خواست خودت باشد. تو حافظ را درست نمی شناختی و برای همين است که نسبت به او احساس تنفر داری.
- من فقط می خواستم تنها چيزی که برايم باقی مانده، تو سيمين، تو لااقل يک خرده به احساس من، به نياز من و به آرزو و خواست من توجه کنی. تو گذاشتی و بی هيچ نشانی از خودت رفتی. ملتفت نبودی که پشت سرت چه خانه هايی را ويران می کنی. خاتون که مرد من وسط اروپا بودم دنبال تو. منوچهر از ايران تلفن کرد. گفت خاتون حالش خوب نيست، می خواهد تو را ببيند. گفتم دو سه روزی دنبالت را می گيرم، اگر نتيجه نداد برمی گردم. تا به خودم آمدم که تلگراف منوچهر رسيد. بعد از آن بود که ديگر چيزی برايم اهميت نداشت. فقط می خواستم تو را ببينم.
اما حالا که اين جا روبرويم ايستاده ای نمی دانم درست است يا نه. یا اين که تنها يک خيال خام بوده که سال هاست به آن انديشيده ام.
آرام چند لحظه ای نگاهم کرد. گفت:
- همه ما چيزهای زيادی را در آن سال هی از دست داديم. من حافظ را که همه چيزم بود خيلی ارزان از دست دادم. می فهمی که چه می گويم؟
او دوست داشت خيال کند که هيچ چيز در دنيا وجود ندارد که بين ما فاصله بيندازد. می گفت کاوه که آمد اروپا دنبالمان، ما می رويم امريکا. خلاصه هميشه جايی برای پنهان شدن و فرار کردن سراغ داشت. به صرافت نيفتاده بود که در کنار همه افکار، در کنار همه خيال های ساده و همه آرزوها، هميشه مرگ وجود دارد که بی خبر انتظار می کشد. خيلی ساده بود!
ياد آن روزی افتادم که خبر خواستگاری از سيمين را شنيدم. يک نفر مدام در گوشم زمزمه می کرد که آرزوهايت در حال خراب شدن هستند. گفتم که تا ساعت پنج عصر همه چيز درست می شود! يعنی هيچ چيز قادر نيست که جلوی خواست مرا بگيرد. تصورش هنوز هم مرا تکان می دهد. حالا بعد از سالها دوباره اينجا، در همين خانه که يادش هميشه گوشه ای از ذهنم را اشغال می کند و درست پشت همان ميزي که عصرهای جمعه ميهمان شير و کيک مادر سيمين بوديم، دوباره به اين انديشه افتاده ام که آيا می شود اگر که خواست به همه چيز رسيد؟ اولش خيال کردم با نگاهش عذر گذشته تلخ خود و صبرو شکيبايي بی کلام مرا فرياد می زند. خوب که خيره شدم با چشمهايش، با آهنگ کلامش و با همه کلماتش می گفت که شايد آرزوهای دختر کوچکی که مثل چشمانم دوستش داشتم، در ورای خرابه های اراده من، برآورده شده است. که آزادانه، برای تمام لحظاتی که تاوان بی حاصل عمری سپری شده و زمانی از دست رفته را پرداخته، می نشيند و به افق های دوردست خيره می شود.
گفتم: - آن روزها که می رفتی به چنين روزی می انديشيدی؟
کاش می شد حسرتم را در کلامم بيان کنم. کاش می توانستم بگويم که به جای هردويمان متا سفم. شايد می شد که به انتهايي ديگر رسيد.
جواب داد: - آدم وقتی شاد است نيازی به يادآوری غم هايش ندارد. ما کودکی زيبايي داشتيم. خيلی وقت ها که می ديدم با يک نفر ديگر بازی می کنی دلگير می شدم. شايد به خاطر اين بود که من برادری نداشتم. شايد هم واقعا تو را دوست داشتم. اين خانه، اين اثاثيه، اين خيابان، باغ سر فلکه، حوض دروازه ميرزا. من به خاطر همه آن روز های خوب کودکی مان از تو متشکرم!
ياد حوض افتادم با ماهی های قرمزش. خيلي ها بودند که دوست داشتند ماهی گلی سفره عيدشان را نذر حوض ميرزا کنند. سيزده را که در مي کرديم، با سيمين، ماهی ها را می انداختيم داخل يک تنگ و می برديم حوض. پای پياده يک ساعتی راه بود و ما تمام مدت دلواپس ماهی ها بوديم. يادم هست هر سال به شان قول می داديم که سال بعد برای عيد بازگرديم و با خود ببريمشان. اما تا سال بعد حتم داشتيم که مرده اند. کارمان شده بود اميد بخشيدن بعد از سيزده و نااميدیسال بعد. خيال می کرديم ماهی ها تاب شنيدن اين حقيقت را ندارند که تو حوض ميرزا با اين سرما زندگی کردن تا عيد سال بعد برايشان امکان پذير نيست. سال اول برايشان اشک هم ريختيم اما آن هم به سری حوادث تکراری زندگی مان پيوست.
سيمين از جايش بلند شد و رفت. می دانستم آن پشت آشپزخانه و پستوست و با يک ظرف ميوه و يک تنگ شربت که برگشت، يک آن تصور کردم الان است که مادرش از راه برسد و سراغ احوالات خاتون و مهرداد و منوچهر را بگيرد و من طبق عادت هميشگی بگويم که خاتون سلام رساند و مهرداد دوست داشت با ما بيايد و پشت سرمان کلی گريه کرد و اينکه چقدر از اين حرف ها حقيقت دارد، مجالی برای انديشيدن نيست.
شربت که برايم می ريخت گفت: - بيدمشک هميشه مرا ياد حافظ می اندازد. عادت داشت پشت ميز بنشيند، از ورای آن عينک غبار بسته به روزنامه هفته گذشته که از ايران می رسيد خيره شود و کنار دستش شربت بيدمشک. به همين خاطر هر جا که می روم يادگاری ازعلائق او به همراه دارم. اين حرف ها که ناراحتت نمی کند؟
به چيزی نمی انديشيدم. نمی خواستم به چيزی بينديشم. می خواستم بگذارم اين تصوير مثل يک سيال آرام و تکراری بيايد و بگذرد و هر چه می خواهد با ذهن و دلم بکند. می خواستم طنين حرف هايش، آهنگ تکرار نام حافظ مثل يک مرثيه اثر بگذارد و نگذارد. گاهی چشمهايم را که می بندم، تنها تصوير يک رنگ ناب جلوی انديشه ام نقش می بند؛ سبز سياه يا ارغوانی. وقتی به او می انديشم ادغام مغشوشی از هجوم رنگ ها تصويری می سازد که اثر خاطرات گذشته را می شويد و با خود می برد. اين است که هميشه فکر کردن به اين زن برايم نقش مسکن آرام بخشی را دارد که تا غم و دردی درونم رخنه می کند به آن پناه می برم.
گفت:- نمی دانم چرا خيال می کنم از حافظ که حرف می زنم تو را ناراحت می کنم؟
نمی دانست؟ چرا درست وقتی که بايد فرياد زد زبان در دهان نمی چرخد؟ می خواستم درست راجع به موضوع بينديشم اما نمی توانستم. قلبش را در سينه احساس می کردم که با ضربان خود، خون گرمی را در رگ هايش به جريان می انداخت. نمی شد که به اين قلب، به اين سينه و به اين خون گرم و سرخ نينديشم. سيبی از داخل ظرف ميوه برداشت و به پوست کندن مشغول شد. نگاهش جايي ميان پيشانی من ثابت مانده بود و لبخند سردی بر لب داشت. حالا با سی و چند سال می توانست خيلی خسته تر و شکستهتر از اينی باشد که هست. روح تازه ای که در وجودش ديده می شد حاصل رسيدن به يقينی بود که من در هيچ لحظه زندگی به آن دست نيافته بودم و تجربه ای از آن احساس نمی کردم. شايد با مرگ حافظ چيزي که از دست نداده بود، يک احساس، يک تجربه و حتی يک باور تازه نيز در او شکل يافته بود. برشی ازسيب را که طرف من می گرفت گفت:
- کار و بارت چطور است؟ يادم هست که هميشه دوست داشتی بازرگان شوی. نمی دانم چطور در روزگاری که همه به فکر دکتر و معلم و مهندس شدن بودند تو به تجارت فکر می کردی؟
گفتم: - ارزش کار همين است که متفاوت بينديشی. تو چه می کنی؟
- کتاب می نويسم. می خواهم زندگی مشترک با حافظ را به صورت يک داستان در بياورم. آقای پرويزی هم قول داده در ويرايش و چاپ کمکم کند.او را که به خاطر داری؟
مسعود پرويزی از رفقای سابق مهرداد بود. آن سالها برادرم و او در يک مدرسه شبانه روزی درس می خواندند. بزرگ تر که شدند در دانشگاه دنبال چاپ مجله سياسی بودندکه در شلوغی های حوالی سال 52 هر دو را به جرم اغوای اذهان جوانان دانشگاه حبس کردند. پدر خيلی دويد تا يک جوری به کمک آشنا هايي که داشت بيرونشان بياورد. بعد اوضاع به کلی خراب شد و نفهميديم که چه وصله های ديگری به آنها چسباندند. سال 54 بود که يک روز خبر رسيد آن دو را از هم جدا کرده اند.مدتی بعد بود که خبر تيرباران کردن مهرداد را يکی از سربازان زير دست پدر سيمين آورد. تا سه ماه خبرش تائيد نشده بود تا اينکه پدر سيمين خود طی يک نامه اداری ضميمه لوازم شخصی مهرداد، تمام آرزوها را بر باد داد و از آن حول و حو ش بود که رابطه خانوادگی ما تيره شد.
اوايل جنگ بود که مسعود پرويزي را دوباره ديديم. سراغ مهرداد را می گرفت و تا خبر دار شد که اعدامش کرده اند غيبش زد. می گفتند رفته خارج. عده ای هم می گفتند با برخی از سران ساواک رابطه داشته است و خيلی قبل از سال 54 يعنی همان زمانی که از مهرداد جدايش کردند آزاد شده است و حالا هم بيم لو رفتن دارد. همه اين حرف ها را می شنيديم اما نمی شد به هر چه که از دهان مردم بيرون می آيد اعتنا کرد. اين شد که آتش زير خاکستر را به حال خود گذاشتيم و راز مهرداد و او را مسکوت باقی نگه داشتيم. حالا ميان همه تعصب ها، ميان همه خاطرات گوناگون و ميان اين هياهوی حقيقت و شايعه او از راه رسيده بود و جلوی تمام گذشته ها ايستاده می گفت: - آقای پرويزي!
گفتم: - ديگر چه ؟ هنوز نسبت به عشق حافظ وفادار مانده ای؟
خيلي آرام و شمرده جواب داد: - احساس وفاداری هميشه نسبت به هر چيزي که حتی چند روز به آن فکر کرده ای ناخودآگاه ايجاد می شود چه برسد به اين که چند سال زندگی ات را به او عشق ورزيده باشی.
کاش می پرسيد منظورت از اين سوال چيست. کاش علاقه داشت برايش از گذشته ها حرف بزنم. کاش علاقه داشت از خاطراتم برايش بگويم. کاش دوست داشت سخنی بگويم. می دانستم که ديگر در دلش احساسی نسبت به من ندارد. خشک حرف می زد، مستقيم داخل چشم هايم نگاه می کرد و هنگام حرف زدن از گذشته ها آرام و بی احساس بود. همه اين ها را می دانستم و می فهميدم اما هنوز يک سوال باقی بود. سوالی که شايد جوابش مرا سال ها به اين سو و آن سوی دنيا کشيده بود و حالا در وطن و در خانه خاطراتم پر رنگ تر از غربت به چشم می آمد.
گفتم:- دوست داری با من زندگی کنی؟
و راست داخل چشم هايش خيره شدم. ابتدا چند بار پلک زد. چشم هايش را که به کف اتاق، جايي روی طرح های قالی دوخته بود جواب داد:
- هميشه دوست داشتم خاطراتم از تو و از اين خانه و محل دست نخورده و پاک باقی بماند. دلم می خواست ياد کودکی هايم که می افتم چيز تازه و معصومی، چيزي که امروزه به ندرت يافت می شود وجود داشته باشد. خارج که می رفتم می خواستم برگردم و با تو وداع کنم. خيال می کردم که ديگر هيچ گاه تو را نخواهم ديد. قصد داشتم از فکر و خيال تو فرار کنم. اما حالا پس از آن سال ها مقابلت ايستاده ام. می بينی؟ جلوی تقدير را که نمی شود گرفت. شايد اين حرف ها برايت تازگی نداشته باشد اما ما هميشه مثل دو دوست خوب بوده و هستيم. اينطور نيست؟
به سوالش وقعی نگذاشتم. به اين انديشيدم که چقدر ساده بودم که خيال می کردم به تمام آرزوهايم خواهم رسيد و چقدر بچه بودم که که تصور می کردم هيچ چيز نيست که بتواند جلوی خواسته های آدمس بايستد اگر که اراده کند و بخواهد. شايد درست به همين خاطر بود که سيمين گذاشت و رفت. شايد بايد می رفت تا من به خامی انديشه هايم برسم. شايد می خواست غرور مرا بشکند. هنوز باور نداشم که تا اين حد نسبت به من بی توجه است. اول جوانی آن را به حساب شرم و حيا می گذاشتم. هر طور که نگاهم می کرد در چشم هايش عشقش را نسبت به خودم می ديدم. وقتی به حرف هايم گوش نمي داد، وقتی به نظرم، به انديشه ام و به نگاهم وقعی نمی گذاشت خيال می کردم که هميشه در فکر من است. خيال می کردم يک روز که در کنارش بنشينم و به او بگويم که دوستش دارم سرش را روی زانوهايم می گذارد و هق هق گريه می کند. خيال می کردم، خيال می کردم، چقدر ساده خيال می کردم بی آن که هيچ کدامشان اساسی داشته باشند.
از جايش تکان خورد. می خواست حواس مرا متمرکز کند. گفت: - نهار خورده ای؟
- يک چيزهايي. چرا فقط از اين و آن حرف می زنی؟ چرا نمی خواهی درست و حسابی بگويي که چه چيزي در دلت هست که اين همه سال به من می انديشيده ای و حرف نمی زدی؟ چرا حرف نمی زنی؟ تو می توانستی اين قضيه را خيلی قبل تر تمام کنی. بی خودی ادامه اش دادی. گذاشتی زندگی يک خانواده متلاشی شود. تو می فهمی به خاطر يک نفر، به خاطر يک زن تمام زندگی را گذاشتن و رفتن چه انگيزه ای می خواهد؟
نگاه کرد درست داخل عدسی چشمهايم. انگار می خواست عکس خودش را آن جا تماشا کند. گفت:
- انگيزه ات من بودم؟
- خودت را به حماقت نزن سيمين!
بدون اين که به جوابم اعتنا کند پرسيد:
- اگر حافظ نبود با من ازدواج می کردی؟
يادم هست يک بار سر جوانی وقتی که هنوز خارج نرفته بود از من پرسيد: - مرا دوست داری؟
شمال بود. باغ عموی سيمين در محمودآباد. باد ملايمی می وزيد و موهايش را آشفته می کرد. رنگش مثل هميشه پريده بود. حتی به خاطر دارم که يک لباس سفيد پوشيده بود با شلوار پاچه گشاد سياه رنگ. گفتم:
- راست بگويم؟
با دست موهايش را جمع کرد :
- راست راست!
گفتم: - بگذار دروغ بگويم؛ نه!
اول فکر کرد و بعد خنديد. چيزي نگفت. از جايش بلند شد و بدون اين که به من نگاه کند يا صدای خنده اش قطع شود رفت.
گفتم: - راست بگويم؟
گفت: - راست راست!
گفتم: - نمی دانم!
نخنديد. گفت: - اما من با حافظ ازدواج کردم. به اين هم فکر نکردم که اگر با پيشنهاد ازدواج تو روبرو می شدم چه می گفتم و چه می کردم.
گفتم: - تو تا به رودخانه نرسی به فکر پل نمی افتی.
گفت: - همه ما همين طور هستيم. خود تو، فکر می کنی چرا تا آن ور دنيا آمدی دنبالم؟
- چون دوستت داشتم. تا حالا هم هيچ چيز فرقی نکرده. هنوز دلم می خواهد کنارت بنشينم. دلم می خواهد برايت حرف بزنم. دوست دارم هميشه تو را کنار خودم ببينم. با اين که پدر و مادرم قدغن کرده بودند هميشه خانه شما بودم. تو خيال می کنی پس از مرگ مهرداد چه چيزي بود که مرا به خانه شما می کشيد؟ نگاه های تند و کينه آميز مادرت يا حرف های پدرت؟ نه جانم. فقط تو بودی که هوا سرم می انداخت. مشکل اين است که تو با خودت هم صادق نيستی!
مادرش از پشت عينک داشت نگاهم می کرد. قرآن را جوری در دستش گرفته بود که چيزي با خطوط مقدس آن برخورد نکند. هميشه وضو داشت. من و سيمين که تنها می شديم يک جوری سايه سنگين او را احساس می کرديم. جلوی چشم هم که بود مدام خيره می شد به صورت سيمين يا سراپای مرا جوری نگاه می کرد که انگار از دکان قصابی قصد خريد گوشت دارد.
مشکل اين جا بود و خيلي جاهای ديگر. مشکل اين بود که من يک بار هم به مخيله ام راه نيافت که آيا می خواهم که او زنم شود يا نه. شايد حق با مادرش بود. شايد حق داشت که نگران دخترش باشد. شايد سفرم به اروپا در جستجوی او تنها دليلی برای شناخت چيزهايي بود که نمی دانستم.
سيمين چادرش را جمع کرد. طوری نگاهم می کرد انگار می توانست تمام ذهنم را از بر بخواند. انگار می توانست از ورای گوشت و پوست بدنم، از ميان حجاب جسم، روح و قلب و هر آنچه که در آن روييده است راببيند و لمس کند.
گفتم: - ديگر حرفی برای گفتن نمانده است. مثل اين که باز هم اين من بودم که به اتهام کشيده شدم.
گفت: - اشتباه تو هم درست همين جاست که مدام می خواهی دادگاه تشکيل بدهی و يک نفر را متهم کنی. چرا هميشه فکر می کنی يک خوب و يک بد وجود دارد؟
و زير لب گفت: - گاهی نمی شود حق مطلب را، حق آن چه را که حس می کنيم تنها با يک بله و خير ادا کنيم.
گفتم: - تو احساس شادی و فراغ بال می کنی. اين من هستم که پس از سال ها، خسته و درمانده ام و ديگر چيزي برای از دست دادن ندارم. حالا می گويي چه کنم؟
گفت: - من برای آينده تصميماتی گرفته ام. نمی خواهم بگذارم اين سال ها به خاطر گذشته از دستم برود. خيال دارم کارهايي را که در اين سال ها دوست داشتم اما فرصتش پيش نيامد، انجام دهم. يادت هست هميشه عاشق نوشتن بودم؟ می خواهم بنويسم. خيلي حرف ها برای گفتن وجود دارد. خيلي چيز ها هست که به صورت يک ابهام مانده. می خواهم از زندگی پدرم بنويسم. از زندگی حافظ، مهرداد و خودم و تو. کمکم می کنی؟
خيلي احساس خستگی می کردم. ديگر هيچ چيز برايم اهميت نداشت. انديشه ام، فکرم و احساسم در حال يخ زدن بود. هوا درست و حسابی سرد شده بود. احساس می کردم بيش ازهمه حرف ها و سخن ها و جار و جنجال ها به چند ساعت خواب نياز دارم. مادرم را می ديدم و مهرداد را. هر دو خيره نگاهم می کردند. مادرم موهايش سفيد بود و يک سينه ريز طلا در دست داشت و نشانم می داد و می گفت:
- برای عروسم نگه داشته ام. مال مادر خدابيامرزم بود. تنها آرزويم اين است که قبل از مرگ عروسی تو را ببينم. می خواهم خودم لباس دامادی تنت کنم.
مهرداد لبخندی تلخ بر لب داشت، می گفت:
- يک عمر است که خدمتگزار اجنبی ها هستيم. هر جا را که نگاه می کنی اثری از فرنگ است که آمده و وارد زندگی مردم ساده ما شده است. چقدر دلم برای اين مردم ساده، زحمتکش و قانع می سوزد. شايد يک روز حسابی برايشان حرف زدم. چقدر دلم می خواهد حتی شده يک روز آزادی را در اين سرزمين درست و حسابی تماشا کنم! حيف که نمی شود هر چه که در کله ات می چرخد به زبان بياوری.
و طوری نگاهم می کرد انگار که جواب سوال های بی شمارش را می دانم. پدر سيمين هم بود. لباس فرم آبی روشن به تن داشت و صاف که ايستاده بود می شد قامت بلندش را برازنده مقامش دانست. من نمی توانستم حرف بزنم. زبانم در دهانم نمی چرخيد. جای من او گفت: - پسر جان هميشه در فکر ترقی باش! خيال نکن هميشه می توانی يک جا بمانی و يک طور فکر کنی. سيمين را می بينی؟ اين حرف ها در کله پوکش فرو نمی رود.
می خواستم بگويم که ديگر خيالتان از او راحت باشد. بزرگ شده و مواظب خودش است اما صدايم در نمی آمد.
مسعود هم آن جا بود. پشت ميزي نشسته بود و چند صفحه روزنامه جلويش نامرتب روی ميز قرار داشت. از پشت عينک نگاهم می کرد و مدام می گفت:
- پسر، واقعا انديشه ات آزاد است؟ تو آزاد هستی؟
و من حرفی نداشتم. فقط ميان اين همه تصوير آشنا مانده بودم که چرا احساس تنهايي می کردم!






حميد اصلانيان
شانزدهم دی ماه هشتاد و دو
اراک
























 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32457< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي